دو غزل...

دو سال پیش در کنگره شعر پایداری که در بندرعباس برگزار شد با غزلسرای خوب و پیشکسوت نیشابوری شاعر زیبایی ها خدابخش صفا دل آشنا شدم . 

این آشنایی به ارادتی عمیق تبدیل شد .ایشان هم به من لطفی سرشار دارند اخیرآْ غزلی از من را با محبت بسیار پاسخ دادند که به پاس مهربانی آن شاعر ارجمند و زلال اندیش غزل خود را باغزل زیبایی استاد صفا دل تقدیم شما می کنم : 

موسیقی تمام غزل های خسته ام! 

 

تا قله رفته اید و من اینجا نشسته ام  

کوه غمی ست در چمدان نبسته ام ! 

شرمنده ام از این همه بی دست و پایی ام 

یک صخره هم نرفته و صد جا نشسته ام 

با خود کشان کشان به سراشیب می برند  

بهت اتاق و پنجره ها ی شکسته ام 

کو کفشها ی من که به غیر از دریغ نیست  

موسیقی تمام غزل های خسته ام 

دیگر نمی رسم به خودم پیر می شوم  

با این سه تار کهنه ی از هم گسسته ام  

این بار قول می دهم افسون نمی کند 

در بین راه وسوسه ی باغ پسته ام! 

بالا نشسته ها!که به من فکر می کنید  

نذر شماست این غزل دل شکسته ام 

پایین نشسته زل زده ام تا به عکستان 

حس می کنم که از قفس قاب رسته ام 

پیش شما چقدر کم آورده ام چقدر ... 

ای چشمتان نهایت صبح خجسته ام !

 

 

غزل زیبای استاد صفا دل در پاسخ به غزل بالا... 

با حسرتی کبود در اینجا نشسته ام  

چون بغض های کهنه ی در خود شکسته ام 

رفتند صبح زود مرا جا گذاشتند  

تنها به جرم این که پرو بال بسته ام 

پرواز آرزوی تمام پرنده ها ست  

در تنگنای این قفس ناخجسته ام  

دست مرا بگیر و ببر پشت ابر ها 

تنها به آسمان تو امید بسته ام  

چونان غریبه ای که به آبادی شما  

بعد از غروب آمده بسیار خسته ام  

من آن کتاب کهنه ی اجدادی تو ام  

آهسته تر ورق بزن از هم گسسته ام 

از من مگیر بافه گیسوی خویش را  

با چتر گیسوان تو از بند رسته ام  

تنگ غروب شهر برایم جهنم است  

در گیر و دار این«چمدان نبسته ام»

دلم می خواست...

به محمدکاظم کاظمی واندوه حماسی سروده هایش   

 

 

 

دلم می خواســـت می شد شاعر همسنگرت باشم 

پس ازآن شـــروه خــــوان بی نشان کــشورت باشـم! 

دلـــم مــــی خـــواسـت درچـــشم ترت دریابـــــیاویزی 

و مـــــــــن ســاحل نشیـــن غــربت پهــناورت بـــاشم 

می اندیشی به گل های شهید «بلخ» و می خواهم 

مســــافر با تو تا مــــــرز شقــــایق پــــرورت باشــــم 

غم پـــیر «هرات» از هــفت بند نـــاله ات پـــیداســت 

می آیـــم روی دســـت گریــــه هـــای پـــرپرت باشم! 

نشســـتی غرق غـــربت بـــر مزار کودکی خوانـــدی:

نشد مــوشک که مــی آمد بــه دنبال سرت باشـم!! 

برادر! بـــر گلویــم از غمت بغـــضی اســاطیری است 

دلم می خواهدامشب شیعه ی چشم ترت باشـــم 

و باغــت را فرود بمــب های شیمــــــیایی ســــوخت 

کجـــای رقــص آتــــش پاره بــــر برگ و برت باشــم؟! 

مواظــب بــــاش بـــــدجور آســمان دارد می آشـــوبد 

اجازه هــــســت ابر یـــک خبر پــشـت درت باشـــم؟!

کسی بر شــانه ی «پامـــیر» با تـو درد دل مــی کرد:

نشــد مشــــتی پـــر سیــمرغ، لای دفتــــرت باشـــم 

نسیمـی رد شــد از ســمت شــهیدان دیــــارت گفت 

اجـــاق لاله ای، نــــه! کاشــکی خاکســـترت باشـــم 

سواری رد شد از شــهر «سمنــگانت» به او گـــــفتی 

کجـــای جـــــاده بــر راه یـــــل نـــــــام آورت باشــــم؟! 

من این پایـیــن کوهــم، خســـته ام، ازقــــله ها برگرد 

چقـــدر از ســـنــگ ها دلواپــــــس بال و پــرت باشــم

از آن بالا صـــدایم کن صدا می خـــــواهم از این پــس

سرم پاییـــن بــه حــکم عشق این پیغـــمبرت باشــم

محــمد کاظم انگار آسمــان مثل دلم زخمی است....